Monday, June 4, 2012

من و ابوی همیشه باهم کنتاک داشتیم آی میگرفت میزد مارو ها اساسی . تا اینکه یک بار من اوضام ریخت بهم وسط دعوا و کارم رسید به بیمارستان. دکتر به ابوی نمیدونم چی گفت که از اون روز بیخیال ما شد!! روزها سپری شد و ما باهم زیاد صحبت نمی کردیم تا اینکه من دانشگاه رفتم. توی این مدت روابط من و ابوی بهتر شده خدا رو شکر. ابوی قبل از عید سکته مغزی میکنه و خدا رو شکر الان سر و مورو گنده در کنار ما. ابوی در بیمارستان حلالیت خواست و از آنجا که من دل چرکین بودم از ایشون به خاطره گذشته گفتم حلالت نمیکنم . بعد ابوی شروع کرد به گریه کردن من آمادم پایین سیگاری کشیدم و کمی خلوت کردم با خودم. وقتی خانم والده  با چشمان گریان آمد پایین و از من خواست ابوی رو حلال کنم چنان ترسی در بدنم افتاد که زبانم قاصره خدا شاهده از گفتنش. رفتم بالا و جلوش به گوه خوردن افتادم و از ته دل حلالش کردم و خدا رو شکر بعد از یک هفته آوردیمش خانه و 1 ماهی در حال استراحت. عزیزان دل برادر. پدر شما هر چقدر هم شما رو شماتت و آزرده کرد به دل نگیرد همه اینها میگزره . قدرشون رو بدونید. الان هم گه گداری حال ابوی ناخوشایند هست همان ترس به بدنم می افته خدا شاهده. الان حاضرم بیشتر من رو کتک بزنه ولی سالم و تندرست باشه. خدا سایه پدر کسی رو از سرش کم نکنه .

جا داره از مادرهای که که هم برای بچشون هم مادرن و هم پدر و الحق که مردی هستند برای خود. دست ماهشون ببوسم که واقعا این مادران خیلی بیشتر به گردن بچه هاشون حق دارند.